داستان مدافعان حرم قسمت 23

شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای

غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه

حضور درسایت شهید روشن

روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم

لب پل نشسته بودم

زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن

استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست

خانم میخاستم حرفمو بزنم

یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد

مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری

استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم

فعلا بااجازه

- بفرمایید

اردو تموم شد ما برگشتیم خونه

سه روز از عروسی بچه ها میگذره و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون

امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم

وارد کلاس شدیم

استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن

تااومدم بشینم

خانم لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید

باشما یه کار شخصی دارم

- بله چشم استاد

کلاس تموم شد

همه بچه ها از کلاس خارج شدن

منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم

استاد رفتن سمت در کلاس

ودر باز گذاشتن

خانم حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم

تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم

اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن

- بله حق باشماست من الان در خدمتم

بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت

میخاستم اگه اجازه بدید با مادرم برای امر خیر مزاحمتون بشیم

- استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم

اجازه بدید من فکر کنم

بله حتما

رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه

باید با آقاجون م کنم

تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم

زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات!

- ازم خواستگاری کرد

زهرا : چییییییییی

- إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت

زهرا : تو جوابت چیه ؟

- پسر خوبیه

شاید جواب مثبت دادم

زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر

تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری

- زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا

من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم

فعلا یاعلی

وارد خونه شدم

عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری

رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی

روم نمیشود به آقاجون بگم

آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟

- آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهتون حرف بزنم

آقاجون : باشه بابا بریم حیاط 

رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم آقاجون شما به من اطمینان دارید

آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه

چی شده باباجان

- آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید

آقاجون - چشم بابا

بگو چی شده

- حاج بابا استادم ازمن امروز خواستگاری کرد

آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم

وقتی یه دختر بزرگ میشه

هزارتا خواستگار داره

توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده

اما نرگس سادات

تا نگفتی بله

من پشتم

اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی

- آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم

آقاجون : آره بابا برو

ادامه دارد.

نویسنده:محیاسادات هاشمی

به سمت خدا

نشر_صدقه_جاریست

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

game رضا اکبري Jan Connie مدرسه اينترنتي Renee g r a p h i c d e s i g n نوشته های حمید فاضلی رضا عابدی تراب